یک مکالمه ی واقعی
ﺗﻮ ﮐﯿﺸﯽ؟ﻧﻪ ﺗﻬﺮﺍﻧﻢ!
:|نه ﻣﯿﮕﻢ ﺗﻮ ﮐﯿﺸﻤﯿﺸﯽ؟؟ !!ﺧﻮﺩﺕ ﮐﯿﺸﻤﯿﺸﯽ ﮐﺼﺎﻓﻂ !!! :|
ﻧﻪ! ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﯿﺶ ﻣﯿﺸﯽ؟؟؟؟ﺁﻫﺎﺍﺍﺍﺍ ! ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻫﺴﺘﻢ !!! :|
داستان های طنز
|
یک مکالمه ی واقعی ﺗﻮ ﮐﯿﺸﯽ؟ﻧﻪ ﺗﻬﺮﺍﻧﻢ! :|نه ﻣﯿﮕﻢ ﺗﻮ ﮐﯿﺸﻤﯿﺸﯽ؟؟ !!ﺧﻮﺩﺕ ﮐﯿﺸﻤﯿﺸﯽ ﮐﺼﺎﻓﻂ !!! :| ﻧﻪ! ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﯿﺶ ﻣﯿﺸﯽ؟؟؟؟ﺁﻫﺎﺍﺍﺍﺍ ! ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻫﺴﺘﻢ !!! :| ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ ﯼ ﺩﻭ ﺟﻦ ﺩﺭ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ : ﺩﻭ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ٩٠ ﺳﺎﻟﻪ، ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻬﺎﻯ ﺑﻬﻤﻦ ﻭ ﺧﺴﺮﻭ، ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻗﺪﻳﻤﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺑﻬﻤﻦ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ، ﺧﺴﺮﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ.
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺧﺴﺮﻭ ﮔﻔﺖ : » ﺑﻬﻤﻦ ﺟﺎﻥ، ﻣﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﻯ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﺎﺯﻯ
ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻳﻢ . ﻟﻄﻔﺎً ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﻓﺘﻰ، ﻳﮏ ﺟﻮﺭﻯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ
ﺑﺎﺯﻯ ﮐﺮﺩ ﻳﺎ ﻧﻪ؟«
.
ﺑﻬﻤﻦ ﮔﻔﺖ : » ﺧﺴﺮﻭ ﺟﺎﻥ، ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻰ . ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﺍﮔﺮ ﺍﻣﮑﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﻬﺖ
ﺧﺒﺮ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ «.
.
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻬﻤﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ.
.
ﻳﮏ ﺷﺐ، ﻧﻴﻤﻪ ﻫﺎﻯ ﺷﺐ، ﺧﺴﺮﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻳﻰ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﻳﺪ . ﻳﮏ ﺷﯽﺀ ﻧﻮﺭﺍﻧﻰ ﭼﺸﻤﮏ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ
ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﺩ : ﺧﺴﺮﻭ، ﺧﺴﺮﻭ ...
ﺧﺴﺮﻭ ﮔﻔﺖ : ﮐﻴﻪ؟
ﻣﻨﻢ، ﺑﻬﻤﻦ.
ﺗﻮ ﺑﻬﻤﻦ ﻧﻴﺴﺘﻰ، ﺑﻬﻤﻦ ﻣﺮﺩﻩ!
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺑﻬﻤﻨﻢ ...
ﺗﻮ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎﻳﯽ؟
ﺑﻬﻤﻦ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ! ﻭ ﭼﻨﺪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻳﮏ ﺧﺒﺮ ﺑﺪ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ.
ﺧﺴﺮﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭﻝ ﺧﺒﺮﻫﺎﻯ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ.
ﺑﻬﻤﻦ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻝ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﻢ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ . ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﻫﻢ
ﺗﻴﻤﯽ ﻫﺎﻳﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻧﻴﺰ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ . ﺣﺘﻰ ﻣﺮﺑﻰ ﺳﺎﺑﻘﻤﺎﻥ ﻫﻢ ﺍﻳﻨﺠﺎﺳﺖ . ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﻳﻦ
ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﺴﺘﻴﻢ ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻬﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺮﻑ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﺒﺮﻯ ﻧﻴﺴﺖ . ﻭ ﺍﺯ
ﻫﻤﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻴﻢ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﺎﺯﻯ ﮐﻨﻴﻢ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻳﻢ.
ﺩﺭ ﺣﻴﻦ ﺑﺎﺯﻯ ﻫﻢ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﺁﺳﻴﺐ ﻧﻤﯽ ﺑﻴﻨﺪ.
ﺧﺴﺮﻭ ﮔﻔﺖ: ﻋﺎﻟﻴﻪ ! ﺣﺘﻰ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﻳﺪﻡ ! ﺭﺍﺳﺘﻰ ﺁﻥ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻯ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻰ ﭼﻴﻪ؟
ﺑﻬﻤﻦ ﮔﻔﺖ : ﻣﺮﺑﯿﻤﻮﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺯﻯ ﺟﻤﻌﻪ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺗﻮﻯ ﺗﻴﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ
عروس عادي: با اجازه بزرگترها بله (اين اصولا مثل بچه آدم بله رو ميگه و قال قضيه رو ميکنه.) دختر:سلام خواهش ميكنم!asl pls؟ - پسر:تهران/وحيد/26 و شما؟ - دختر:تهران/نازنين/22 - پسر:چه اسم قشنگي!اسم مادربزرگ منم نازنينه! - دختر:مرسي!شما مجردين؟ - پسر:بله.شما چي؟ازدواج كردين؟ - دختر:نه منم مجردم!راستي تحصيلاتتون چيه؟ - پسر:من فوق ليسانس مديريت از دانشگاه MITدارم!!!شما چي؟! - دختر:منم فارق التحصيل رشته گرافيك از دانشگاه سرين فرانسه هستم.!!! - پسر:wowچه عالي!واقعا از اشناييتون خوشبختم.! - دختر:مرسي منم همينطور.!راستي شما كجاي تهران هستين؟ - پسر:من بچه تجريشم!شما چي؟ - دختر:ماهم خونمون اونجاس!شما كجي تجريش ميشينيد؟ - پسر:خيابون در بند شما چي؟ - دختر:خيابون دربند!؟كجاي خيابون دربند؟ - پسر:خيابون در بند،خيابون.....كوچه.....پلاك....شما چي؟ - دختر:اسم فاميلي شما چيه؟ - پسر:من؟حسيني!چطور!؟ - دختر:چي؟وحيد تويي؟خجالت نميكشي چت ميكني؟تو كه گفتي امروز با زنت ميخواي بري قسطاي عقب مونده خونه رو بدي! - پسر:همه ملوك شمايين!؟چرا از اول نگفتين؟راستش!راستش! ديشب ميخواستم بهتون بگم امروز با فريده.....،اخه ميدونين..... - دختر:راستش چي؟حالا ادرس خونه منو به ادماي توي چت ميدي؟ميدونم به فريده چي بگم؟ - پسر:عمه جان!تو رو خدا نه!به فريده چيزي نگين!اگه بفهمه پوستمو ميكنه!عوضش منم به عمو فريبرز چيزي نميگم! - دختر:اوووووووم خب،باشه چيزي بهش نميگم.ديگه اسم فريبرزو نياريا!؟ - پسر:باشه عمه مولوك باي..........!!! |
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |