داستان شماره (19)

به شاهزاده ای خبر دادند

که جوان فقیری در شهر هست که بسیار به تو شباهت دارد دستور داد و جوان را

به حضورش آوردند . شاهزاده بر روی تخت نشسته بود، بادی به غب غبه انداخت و در حضور

درباریان گفت :

از سر و وضع فقیرانه ات که بگذریم، بسیار به ما شباهت داری، بگو ببینم مادرت قبلا در دربار

خدمت نمی کرده است؟


درباریان خنده تمسخر آمیزی کردند و به جوان با تحقیر نگریستند

جوان لبخندی زد و گفت :

اعلا حضرتا، مادر من فلج مادر زاد است،

اما

پدرم مدتی باغبان شاه بوده است !!!



نظرات شما عزیزان:

تارا
ساعت12:12---4 خرداد 1392
() ()
( Ö )
(( ))
موش

,,,,_
o(. .)o
;(–);
میمون

و حتی

><((((;>
ماهی
دلشون برات تنگ شده و می خوان برگردی به باغ وحش


ساعت15:48---8 ارديبهشت 1392
به سلامتی اونایی که خودشون ثابت کردن “لیاقت” ما رو ندارن!

ساعت12:26---23 فروردين 1392
چرا سر نمی زنی؟؟؟ سلام،شرمنده تارا جان به خاطر مشغله كاري كه دارم كم ميام وبلاگم ولي هر وقت بيام حتما سر ميزنم. موفق باشي.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 19 اسفند 1391برچسب:,

] [ 9:49 ] [ افشين ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه