یک مکالمه ی واقعی
ﺗﻮ ﮐﯿﺸﯽ؟ﻧﻪ ﺗﻬﺮﺍﻧﻢ!
:|نه ﻣﯿﮕﻢ ﺗﻮ ﮐﯿﺸﻤﯿﺸﯽ؟؟ !!ﺧﻮﺩﺕ ﮐﯿﺸﻤﯿﺸﯽ ﮐﺼﺎﻓﻂ !!! :|
ﻧﻪ! ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﯿﺶ ﻣﯿﺸﯽ؟؟؟؟ﺁﻫﺎﺍﺍﺍﺍ ! ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻫﺴﺘﻢ !!! :|
داستان های طنز
|
یک مکالمه ی واقعی ﺗﻮ ﮐﯿﺸﯽ؟ﻧﻪ ﺗﻬﺮﺍﻧﻢ! :|نه ﻣﯿﮕﻢ ﺗﻮ ﮐﯿﺸﻤﯿﺸﯽ؟؟ !!ﺧﻮﺩﺕ ﮐﯿﺸﻤﯿﺸﯽ ﮐﺼﺎﻓﻂ !!! :| ﻧﻪ! ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﯿﺶ ﻣﯿﺸﯽ؟؟؟؟ﺁﻫﺎﺍﺍﺍﺍ ! ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻫﺴﺘﻢ !!! :| ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ ﯼ ﺩﻭ ﺟﻦ ﺩﺭ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ : ﺩﻭ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ٩٠ ﺳﺎﻟﻪ، ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻬﺎﻯ ﺑﻬﻤﻦ ﻭ ﺧﺴﺮﻭ، ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻗﺪﻳﻤﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺑﻬﻤﻦ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ، ﺧﺴﺮﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ.
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺧﺴﺮﻭ ﮔﻔﺖ : » ﺑﻬﻤﻦ ﺟﺎﻥ، ﻣﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﻯ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﺎﺯﻯ
ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻳﻢ . ﻟﻄﻔﺎً ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﻓﺘﻰ، ﻳﮏ ﺟﻮﺭﻯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ
ﺑﺎﺯﻯ ﮐﺮﺩ ﻳﺎ ﻧﻪ؟«
.
ﺑﻬﻤﻦ ﮔﻔﺖ : » ﺧﺴﺮﻭ ﺟﺎﻥ، ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻰ . ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﺍﮔﺮ ﺍﻣﮑﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﻬﺖ
ﺧﺒﺮ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ «.
.
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻬﻤﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ.
.
ﻳﮏ ﺷﺐ، ﻧﻴﻤﻪ ﻫﺎﻯ ﺷﺐ، ﺧﺴﺮﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻳﻰ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﻳﺪ . ﻳﮏ ﺷﯽﺀ ﻧﻮﺭﺍﻧﻰ ﭼﺸﻤﮏ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ
ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﺩ : ﺧﺴﺮﻭ، ﺧﺴﺮﻭ ...
ﺧﺴﺮﻭ ﮔﻔﺖ : ﮐﻴﻪ؟
ﻣﻨﻢ، ﺑﻬﻤﻦ.
ﺗﻮ ﺑﻬﻤﻦ ﻧﻴﺴﺘﻰ، ﺑﻬﻤﻦ ﻣﺮﺩﻩ!
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺑﻬﻤﻨﻢ ...
ﺗﻮ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎﻳﯽ؟
ﺑﻬﻤﻦ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ! ﻭ ﭼﻨﺪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻳﮏ ﺧﺒﺮ ﺑﺪ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ.
ﺧﺴﺮﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭﻝ ﺧﺒﺮﻫﺎﻯ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ.
ﺑﻬﻤﻦ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻝ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﻢ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ . ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﻫﻢ
ﺗﻴﻤﯽ ﻫﺎﻳﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻧﻴﺰ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ . ﺣﺘﻰ ﻣﺮﺑﻰ ﺳﺎﺑﻘﻤﺎﻥ ﻫﻢ ﺍﻳﻨﺠﺎﺳﺖ . ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﻳﻦ
ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﺴﺘﻴﻢ ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻬﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺮﻑ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﺒﺮﻯ ﻧﻴﺴﺖ . ﻭ ﺍﺯ
ﻫﻤﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻴﻢ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﺎﺯﻯ ﮐﻨﻴﻢ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻳﻢ.
ﺩﺭ ﺣﻴﻦ ﺑﺎﺯﻯ ﻫﻢ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﺁﺳﻴﺐ ﻧﻤﯽ ﺑﻴﻨﺪ.
ﺧﺴﺮﻭ ﮔﻔﺖ: ﻋﺎﻟﻴﻪ ! ﺣﺘﻰ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﻳﺪﻡ ! ﺭﺍﺳﺘﻰ ﺁﻥ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻯ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻰ ﭼﻴﻪ؟
ﺑﻬﻤﻦ ﮔﻔﺖ : ﻣﺮﺑﯿﻤﻮﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺯﻯ ﺟﻤﻌﻪ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺗﻮﻯ ﺗﻴﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ
عروس عادي: با اجازه بزرگترها بله (اين اصولا مثل بچه آدم بله رو ميگه و قال قضيه رو ميکنه.) دختر:سلام خواهش ميكنم!asl pls؟ - پسر:تهران/وحيد/26 و شما؟ - دختر:تهران/نازنين/22 - پسر:چه اسم قشنگي!اسم مادربزرگ منم نازنينه! - دختر:مرسي!شما مجردين؟ - پسر:بله.شما چي؟ازدواج كردين؟ - دختر:نه منم مجردم!راستي تحصيلاتتون چيه؟ - پسر:من فوق ليسانس مديريت از دانشگاه MITدارم!!!شما چي؟! - دختر:منم فارق التحصيل رشته گرافيك از دانشگاه سرين فرانسه هستم.!!! - پسر:wowچه عالي!واقعا از اشناييتون خوشبختم.! - دختر:مرسي منم همينطور.!راستي شما كجاي تهران هستين؟ - پسر:من بچه تجريشم!شما چي؟ - دختر:ماهم خونمون اونجاس!شما كجي تجريش ميشينيد؟ - پسر:خيابون در بند شما چي؟ - دختر:خيابون دربند!؟كجاي خيابون دربند؟ - پسر:خيابون در بند،خيابون.....كوچه.....پلاك....شما چي؟ - دختر:اسم فاميلي شما چيه؟ - پسر:من؟حسيني!چطور!؟ - دختر:چي؟وحيد تويي؟خجالت نميكشي چت ميكني؟تو كه گفتي امروز با زنت ميخواي بري قسطاي عقب مونده خونه رو بدي! - پسر:همه ملوك شمايين!؟چرا از اول نگفتين؟راستش!راستش! ديشب ميخواستم بهتون بگم امروز با فريده.....،اخه ميدونين..... - دختر:راستش چي؟حالا ادرس خونه منو به ادماي توي چت ميدي؟ميدونم به فريده چي بگم؟ - پسر:عمه جان!تو رو خدا نه!به فريده چيزي نگين!اگه بفهمه پوستمو ميكنه!عوضش منم به عمو فريبرز چيزي نميگم! - دختر:اوووووووم خب،باشه چيزي بهش نميگم.ديگه اسم فريبرزو نياريا!؟ - پسر:باشه عمه مولوك باي..........!!! به شاهزاده ای خبر دادند - الو،سلام - آخه می دونی چیه مامان؟ دیروز مامانه لیلا تو بی آر تی با یه زنه دوست شده ، زنه یه برادر زاده داره که هم پولداره هم تحصیل کرده. امشبم قراره بیان خواستـــگاری، تو هم از این به بعد با بی آر تی برو اینور اونور دیگه!
یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
چند مرد در رختکن يک باشگاه ورزشى مشغول لباس پوشيدن بودند که تلفن یکیشون که روى نيمکت بود زنگ زد.
مرد گوشى را برداشت، دکمه صداى بلند آن را فعّال کرد و شروع به حرف زدن کرد. توجه بقيه هم به مکالمه تلفنى او جلب شد.
جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد نگاه مىکرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد. از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟ مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من مىشوی، يکى از موهايم سفيد مىشود. دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده! روزی، وقتی هیزم شكنی مشغول قطع كردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه كردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می كنی؟ هیزم شكن گفت كه تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت. يه بابايی ميخوره زمين دستش پيچ می خوره ، منتها تنبليش مياد بره دكتر نشونش بده،دستش يه مدت همينجور درد می كرده ،تا يه روز رفيقش بهش میگه : چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه میرفت. هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم. راننده گفت: “نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم” . چرچیل از علاقهی این فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد. راننده با دیدن اسكناس گفت: “گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم اینجا منتظر میمانم!” آقای دکتر پاک بهم ریختم..خیلی میترسم..زنم دست از سرم بر نمیداره..خدا بیامرز همش بخوابم میاد..میگه پس کی میخای به حرفت عمل کنی..یکسال گذشت!!.. خب..مگه چی بهش گفته بودی؟!!..چرا عمل نمیکنی؟!!. هیچی آقای دکتر..بهش گفته بودم..یه لحظه هم بدون تو زنده نمیمونم!! چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی وخوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند. روز امتحان به فکر چاره افتادند وحقه ای سوارکردند به این صورت که سر و رو شون رو کثیف کردند ومقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند. سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودندویک راست به پیش استاد رفتند. مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند: که دیشب به یک مراسم عروسی خارج ازشهر رفته بودندو در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچرمیشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش واین بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این ۴ نفرازطرف استاد برگزار بشه، آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند استاد عنوان می کنه بدلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس بنشینند و امتحان بدن که آنها به خاطر داشتن وقت کافی وآمادگی لازم باکمال میل قبول می کنند. امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود: ۱ ) نام و نام خانوادگی؟ ۲ نمره ۲ ) کدام لاستیک پنچر شده بود؟ ۱۸ نمره الف) لاستیک سمت راست جلو مردی برای یک اداره پست کار می کرد که مسئول رسیدگی به نامه هایی که آدرس نامعلوم داشتند بود. یك روز متوجه نامه ای شد كه روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود : نامهای به خدا با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود : بیوه زنی هشتاد و سه ساله هستم كه زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی میگذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود كه تا پایان ماه باید خرج میكردم. یكشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت كردهام، اما بدون آن پول چیزی نمیتوانم بخرم. هیچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی می تونی به من كمك كنی؟ كارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همكارانش نشان داد. نتیجه این شد كه همه آن ها جیب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نود وشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند … همه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این كه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید كه روی آن نوشته شده بود: نامهای به خدا همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود : خداي عزيزم: چگونه میتوانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر كنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا كرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آن ها گفتم كه چه هدیه خوبی برایم فرستادی. البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان اداره پست آن را برداشتهاند! کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد. سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین
یه روزی یه مرده نشسته بوده و داشته روزنامه اش رو می خونده که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه تو سرش! مرده می گه: برا چی این کار رو کردی؟
روزي مردي به سفر مي رود و موقع وارد شدن به اتاق هتل متوجه مي شود كه اتاق هاي هتل مجهز به رايانه است. تصميم مي گيرد به همسرش ايميل بزند نامه را مي نويسد اما در نوشتن نشاني اشتباه ميكند و بدون اينكه متوجه شود نامه را ميفرستد و اما در گوشه اي ديگر از كره ي خاكي زني كه تازه از مراسم خاكسپاري شوهرش برگشته بود با فكر اينكه شايد پيام تسليتي از طرف دوستان داشته باشد به سراغ كامپيوتر مي رود تا ايميل هاي خود را بررسي كند. پس از خواندن اولين پيام غش ميكند و زمين مي خورد پسر او با عجله به سمت اتاق مادر مي دود و مادرش را نقش زمين مي بيند و در همان حال چشمش به مانيتور رايانه و اين پيام ايميل افتاد: گيرند:همسر عزيزم موضوع:من رسيدم ميدونم كه از گرفتن اين ايميل حسابي غافلگير شدي راستش اينجا رايانه دارند و هر كس به اينجا مياد ميتونه به عزيزانش ايميل بده من همين الان رسيدم و همه چيز را چك كردم همه چيز براي اومدن تو اماده است فردا مي بينمت. اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه واي چقدر هوا گرمه........
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامهنویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما میدهم.این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامهنویس بازى کند. برنامهنویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا میرود ۳ پا دارد و وقتى پائین میآید ۴ پا؟» برنامهنویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند. بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامهنویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد و رویش را برگرداند و خوابید.
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوري می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن. وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه:
مرد با هیجان پاسخ میگه: - اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه! بعد اون خانم زيبا ادامه می ده و می گه: - ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه مي تونه شروع جريانات خيلي جالبي باشه رو جشن بگیریم! و بعد خانم زيبا با لوندي بطری رو به مرد میده. مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حاليكه زير چشمي اندام خانم زيبا رو ديد مي زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن. زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد. مرد می گه شما نمی نوشید؟!
- نه عزيزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشيم !!! مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
سلام دوستان گلم.. دوستان سرزمینمون ایران به رای شما نیاز داره ،براي جدايي جزيزه ابوموسي از ايران يه نظر سنجي برگزار شده كه مردم راي بدن براي جدايي يا باقي موندن جزيره در ايران،لطفا به این سایت برید و به ایران راي بدید برای سرفرازی همیشگی ایران به این سایت برید و به جزیره های ایرانی رای بدید حتما یه رای مثبت به ایران بدید یه رای منفی به امارات
اين ادرس سايت (www.abumusa.net) دوستان لطفا اين مطلب رو همه جا بگيد ممنون ميشم. |
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |